218 - تو کی هستی ؟ (د.ک)

ساخت وبلاگ

8 شب .  فرودگاه .

خیلی خوشحالم. این سفر میتونه خیلی چیزارو عوض کنه.

کار کردن توی اون کمپانی بزرگ رزومه خیلی خوبی برات میشه.

کلی زحمت کشیدیم برای آماده کردن اون نمونه کارها که قبول کنن توی مصاحبه شرکت کنی.

حالا تو به آرزوت میرسی.

من هم خوشحالم از اینکه تونستم همراهت باشم.

رو به درب ورودی سالن انتظار ایستادم و منتظر تو.

با اون همه اصراری که دیشب برای نیومدن من به فرودگاه میکردی تقریبا خیالت راحته که نمیام.

برام عجیب بود که چرا نمیذاشتی بیام فرودگاه بدرقه ات،

ورودی گیت بازرسی، از پشت شیشه منو دیدی که منتظرت ایستادم،

شوکه شدی و خشکت زده. انقدر استرس داری که حتی چمدونت رو فراموش کردی از روی ریل برداری و همینطور آشفته داری به سمت من میای.

*مامور بازرسی با صدای بلند *

خانم، خانم، چمدونتون.

گیج و پریشون برگشتی و چمدونو برداشتی.

.

سحر : سلام، تو اینجا چیکار میکنی ؟ منکه گفتم لازم نیس بیای.

نیما : عیبی نداره، دوس داشتم بدرقه ات کنم. همینجوری که نمیشه، داری میری یه کشور دیگه.

* حالا دست و پاتو گم کردی و مشخصه تمرکز نداری *

سحر : ساعت پرواز رو عوض کردن، باید برم بلیطم رو عوض کنم.

نیما : منم میام.

سحر : نه نه نه ، تو همینجا بمون پیش وسایل.

نیما :  وسیله ای نیس، یه چمدونه دیگه، اینم که چرخ داره . بده ببینم بلیطتو اصلا خودم میرم عوضش میکنم.

* وحشت توی چهره ات کاملا مشخصه*

سحر : نه نه، خودم میرم.

* شک همه ی وجودمو گرفته*

نیما :  باشه، با هم میریم. تو چرا انقدر بهم ریخته ای امشب ؟

سحر : هیچی، چیزی نیس.

.

* حالا دیگه هرجور شده باید از استرست سر در بیارم*

.

* دفتر هواپیمایی *

سحر : ببخشید آقا، میخواستم بلیطمو عوض کنم.

کارمند :  بله، خواهش میکنم، بدید به من، الآن عوضش میکنم.

کارمند :  خانم سیمین ... ، درسته ؟

* من با تعجب پرسیدم *

نیما :  سیمین ... ؟؟؟؟!!!!!

نیما :  نه آقا، اشتباه میکنین، اسمشونو اشتباه زدید، ایشون سحر... هستن.

کارمند :  خانم کارت ملیتونو بدید.

* تو هیچی نمیگفتی. توی سکوت محض کارت ملیتو از کیفت درآوردی و دادی*

کارمند :  درسته دیگه آقا، خانم مگه شما سیمین ... نیستین ؟!!

سحر : چرا ، خودم هستم.

* اینو گفتی و روتو برگردوندی اون طرف*

کارمند :  بفرمایید خانم، اینم بلیطتون.

.

.

* انگار با پتک زدن توی سرم، گیج و بهت زده دارم نگاهت میکنم. نمیدونم چه اتفاقی داره می افته.*

نیما :  تو مگه اسمت سحر ... نیست ؟؟!!!!

نیما :  این یارو چی میگفت ؟  این کارت ملی چیه ؟ دِ حرف بزن لعنتی...

سحر : متاسفم.

سحر : میخواستم خیلی وقت پیش بهت بگم که من توی اون جمع اسم اصلیمو نگفتم، اما هربار نمیشد، کار به جایی رسید که دیگه دیر شده بود و اگه میگفتم دیگه بهم اعتماد نمیکردی.

سحر : من ...

- من فقط میخواستم به اون شغل لعنتی برسم، فقط میخواستم از این کشور برم.

نیما :  تو کی هستی ... ؟؟؟؟؟

سحر : متاسفم ...

سحر : خدانگهدار ...

.

.

.

.

.

.

.

4 سال بعد ...

سحر : الو، سلام.

نیما :  سلام.

سحر : میخوام چند دقیقه باهات حرف بزنم ؟

نیما :  شماره منو از کجا پیدا کردی ؟

سحر : از یکی از دوستان ...

نیما :  خودم چند لحظه دیگه باهات تماس میگیرم.

سحر : باشه، منتظرم.

...

...

خاموش...

 

 

پ.ن : داستان واقعی.

تنها در فرودگاه

منجمد ......
ما را در سایت منجمد ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : monjamedo بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 17:26